جدول جو
جدول جو

معنی عرق گیر - جستجوی لغت در جدول جو

عرق گیر
آنکه عرق میوه ها و گیاه ها را می گیرد، عرق کش، پیراهن نازک که زیر پیراهن بر تن می کنند، زیرپیراهنی، پارچه یا حوله ای که عرق بدن را با آن خشک می کنند، پارچه ای که بر پشت اسب در زیر زین می اندازند
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
فرهنگ فارسی عمید
عرق گیر
چکیده گیر، رومال، زیرپوش خوی گیر آن که عصاره میوه ها را گیرد عصار، خجل شرمنده، جامه ای نازک که برای خشک کردن عرق بدن پوشند زیر پیراهنی، پارچه ای که بدان عرق پاک کنند دستمال رومال، جامه ای که بر پشت اسب و در زیر زین اندازد، کلاهکی از پارچه به شکل نیم کره
فرهنگ لغت هوشیار
عرق گیر
زیرپیراهن، دستمال
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
فرهنگ فارسی معین
عرق گیر
پارچه ی نازک مانند لنگ و یا نمدچه، برای خشک کردن عرق حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرق خور
تصویر عرق خور
کسی که عرق می خورد، می گسار
فرهنگ فارسی عمید
نوعی کلاه ساده از جنس پارچۀ نازک که زیر کلاه یا عمامه بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرف گیر
تصویر حرف گیر
خرده گیر، نکته گیر، عیب گیر، عیب جو، برای مثال چو حرفم برآمد درست از قلم / مرا از همه حرف گیرآنچه غم (سعدی۱ - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرب گیر
تصویر ضرب گیر
کسی که تنبک می زند
فرهنگ فارسی عمید
میله ای فلزی که بر بام ساختمان های بلند نصب می شود تا برق حاصل از صاعقه را با سیمی که به آن متصل شده به زمین منتقل کند و مانع حریق شود
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ اَ کَ)
عرق بارنده. آنکه عرق کرده باشد. (آنندراج). که خوی آرد:
عید دیدار مبارک به جگر سوختگان
که عجب نقش از آن روی عرق بار زدند.
شیخ العارفین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ بُ)
درس گیرنده. متعلم:
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
گه از صحف پیشینگان درس گیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
عرقچین. عرق چیننده. آنچه عرق و خوی را جمع کند. که جذب عرق کند:
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم.
حافظ.
، نوعی از کلاه است و آن را توبی نیز گویند. (برهان). نوعی از کلاه که در زیر دستار پوشند. (غیاث اللغات). در قوسی طاقه که زیرکلاه و دستار پوشند. (آنندراج). نوعی از کلاه نازک که نوعاً در زیر کلاه بر سر گذارند. (ناظم الاطباء). نوعی کلاه از پارچه یا منسوج نازک که در زیر کلاه یا عمامه و رکن گذارند و یا به تنهایی در خانه به سر نهند. (فرهنگ فارسی معین). کلاهی از جامۀ تنک که پیش از این کسبه و آخوندها زیر کلاه یا عمامه می پوشیدند. (یادداشت مرحوم دهخدا). عرقیه. عراقیه. طاقیه. شب کلاه. کله پوش. نوعی کلاه بی لبه از پارچۀ نازک یا بافته که فقط قسمتی از فرق سر را پوشاند:
زهی دولت زهی طالع زهی بخت
که شب پوش و عرقچین تو دارد.
عبید (از آنندراج).
منه واعظ دگر زینگونه دستار کلان بر سر
که آخر چون عرقچین در ته دستار میمانی.
ملاطغرا (از آنندراج).
عرقچین نمی دوزد آن گلعذار
که شاخ گلش می فشاند به بار.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری ز قالب.
نظام قاری.
ز بهر عرقچین واعظ از این پیش
شدندی برهنه سران جمله تائب.
نظام قاری.
صد عرقچین فدای طاقیه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 55).
- امثال:
سر کچل وعرقچین !، نظیر وسمه بر ابروی کور. (امثال و حکم دهخدا).
، قطیفه و هر چیز که بدان عرق پاک کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). رومال. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آنکه با ضرب اصول نگاه دارد
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ گَ)
تب عرق گزی، عرق انگلیسی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عرق انگلیسی شود
لغت نامه دهخدا
آنچه باعث خارج شدن عرق گردد. دواها که تولید خوی و عرق کنند. مثلا\’ گویند: آسپرین عرق آور است. (یادداشت مرحوم دهخدا). معّرق
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَسْ سُ اَ)
کرگ گیرنده. شجاع. (یادداشت مؤلف) :
جز تو نگرفت کرگ را به کمند
ای ترا میر کرگ گیر لقب.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ سُمْبْ)
عیب گیرنده. عیب شمارنده. منسوب به خطا و گناه و نقص کننده. رجوع به عیب گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ خوا / خا)
آنکه طرف کسی نگاه دارد. طرفدار. حامی. حمایت کن
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ دَ / دِ)
عیب گیرنده. عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده. (شرفنامۀ منیری). خرده گیر. نقاد سخن. ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن:
قلم درکش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم.
نظامی.
خدایا حرفگیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نبینند.
نظامی.
چو حرفم برآید درست از قلم
مرا از همه حرفگیران چه غم.
سعدی.
زبان همه حرفگیران ببست
که حرف بدش برنیامد ز دست.
سعدی.
خوشوقت کسانی که ز پا بنشستند
در بر رخ مردمان نادان بستند
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
وز دست و زبان حرفگیران رستند.
سعدی.
، عیب جو در هر چیز. مطلق ناقد. مطلق نکته گیر:
بگویند از این حرفگیران هزار
که سعدی نه اهل است و آمیزگار.
سعدی.
، مصحح. غلطگیر
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / سِ)
دارای رفتاری چون برق تند و سریع
لغت نامه دهخدا
عرق خورنده. آنکه عرق نوشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آنکه معتاد به عرق خوردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). باده نوش. می گسار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مجعد. پیچیده. در صفات زلف و ابرو مستعمل است. (آنندراج) :
در دلم غصۀ گره گیر است
چرخ تسکین آن دهد ندهد.
خاقانی.
کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گره گیر.
نظامی.
سر زلف گره گیردلارام
به دست آورد و رست از دست ایام.
نظامی.
زلفین مسلسلش گره گیر
پیچیده چوحلقه های زنجیر.
نظامی.
خندۀ جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست.
حافظ.
، گره دار. با گره:
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه برهدف میراند چون تیر.
نظامی.
چین ز ابروی گره گیر تو خط هم نگشود
تا قیامت نشود نرم کمانی که تراست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گره بر ابرو افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پاراتنر. صاعقه گیر. آهنی نوکدار که برسر بنا نصب کنند و بوسیلۀ آن ساختمانها را از اثر صاعقه محفوظ دارند. مخترع آن فرانکلین آمریکائی است. اساس آن میلۀ طویلی است از آهن که آنرا بر فراز عمارت نصب کنند و این میله بتوسط زنجیری از تمام قسمتهای آهن دار عمارت میگذرد و وارد چاهی میشود و بزمین مربوط میگردد و چون ابری که الکتریستۀ آن مخالف الکتریستۀ زمین است از مقابل نوک میله بگذرد بواسطۀ خاصیت مجاورت الکتریستۀ آن وارد زمین می شود و اگر اتفاقاً صاعقه هم وقوع پیدا کند متوجه نوک میشود و بنا محفوظ میماند. و رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
گرو گیرنده: عارف و عامی بودند گرو گیر از تو تو از آن هردو گرو گیر بفریاد و نفیر. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
گرد گیرنده فرا گیرنده اطراف چیزی را محیط. آنکه گردان را مغلوب کند شجاع دلاور: یکی مرد بدنام او اردشیر سواری گرانمایه ای گردگیر
فرهنگ لغت هوشیار
گره دار باگره، چین دار پر چین: کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر بدن میراند چون تیر. (نظامی)، مجعد پیچیده (زلف و مانند آن) : خنده جام می و زلف گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست. (حافظ)، گلو گیر: در دلم غصه ای گره گیر است چرخ تسکین آن دهد ک ندهد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرگ گیر
تصویر کرگ گیر
شجاع، گرگ گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق بید
تصویر عرق بید
بیدابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق خور
تصویر عرق خور
باده خور باده نوش آن که عرق نوشد، باده نوش میگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق دار
تصویر عرق دار
خوی دار کسی که عرق کرده دارای عرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق گزی
تصویر عرق گزی
تب (حمی) یا عرق گزی. عرق انگلیسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبرت گیر
تصویر عبرت گیر
شاخ نازک، پیه لرزان کسی که پند گیرد پند پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرد گیر
تصویر مرد گیر
سلاحی است کج بشکل چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره گیر
تصویر گره گیر
مجعد، پرپیچ و تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرف گیر
تصویر حرف گیر
نکته گیر، عیب جو
فرهنگ فارسی معین